چقدر خوشحالم
این روزها که میگذرد چقدر غمگینم ، این روزها که میگذرد چقدر خوشحالم که میگذرند این روزها ، سهراب گفت چشمها را باید شست جور دیگر باید دید ، شاید صد بار شستم و هزار بار تلاش کردم ، اما همه چیز همان رنگ و همان معناست ، خستگی مفرط در تلاش بیهوده یافتن چیزی که نمیدانم چیست . رفتن به امید بهتر شدن و رفتن و باز هم رفتن و بهتر نشدن و بدتر شدن و هرچه بیشتر محکم می شوم محکمتر می زند و حالا چارهای نیست حتی نالهای هم نیست و این دردنامه که مینویسم از حیرانیاست، همه توهمهای شخصیاست مغرور که همه چیز را میخواهد ، تعادل ، زیبایی ، شادی ، علم ،ثروت ، قدرت و... و چقدر مسخرهاست خواستههایی که نمیدانی با آنها به کجا خواهی رسید .
من خستهام از این بارسنگین بودن و تحمل رنج بدوش کشیدن مصیبت زندگی ، چقدر چیزهای خوبی که میخواهم ببینم و نمیتوانم ، چقدر شادی که میتوانست برای من باشد ، چقدر نشاط . دوست دارم همیشه در تعادل باشم در آرامش بدون استرس بدون فکر و خیال و این ناممکن و دور است. بزرگان و قدیمیان شهر ببینید چه بلایی بر سر ما جوانان آورده اید. فقط با سکوتتان
حتما که روز دیگری شروع شده است ، باید عجله کنیم و گرنه تاخیر میخوریم
- ۹۲/۰۵/۳۰