تنها شهید انقلاب زرندیه در شهر زاویه
دهه فجر نزدیک بود، همه فکر و ذکر بچه ها این بود که تو دهه فجر یه برنامه خوب و تک برگزار کنن که ناگهان به یاد این افتادیم که تو شهرمون یه شهید انقلاب هست، پیشنهاد این شد که دیداری با خانواده این شهید که تنها شهید انقلاب شهرستان زرندیه هست داشته باشیم.
چند نفری جمع شدیم و به دیدار خانواده این شهید رفتیم.
صحبت رو علی آقا پسر بزرگ شهید شروع کرد و گفت: ایام پیروزی انقلاب و دهه فجر همیشه یادآور خاطرات تلخ شهادت پدر و خاطرات شیرین پیروزی انقلاب برای ماست. اون زمان من 7 سال داشتم هوای بهمن 57 سرد بود و همه در تب و تاب اومدن امام بودن، صحبت از این بود که قراره امام رو از تلویزیون نشون بدن و شهید به ما گفته بود که هرچند برنامه های تلویزیون به درد نمیخوره ولی اگه قرار باشه که امام رو نشون بدن میرم و تلویزیون میخرم.
علی آقا ادامه داد و به ویژگیهای شخصیتی شهید اشاره کرد و گفت: پدرم انسان بسیار زحمتکش، خوش غیرت و باگذشتی بود به طوری که در آن زمان وقتی تهیه نفت برای مردم به سختی صورت می گرفت. این شهید، نفت ذخیره شده در منزل رو به مردم میداد و با رفتار خودش مردم رو تشویق می کرد که به انقلاب بپیوندند. ایشون خیلی عاشق امام خمینی بود و دیوانه وار امام رو دوست داشت. بحث به اینجا که رسید برادر و دوستان شهید آقایان وکیلی، شعبانلو و آتش پیکر وارد بحث شدند و به چند تا از ویژگی های دیگر شهید اشاره کردند: یکی می گفت از همه ما انقلابی تر بود. اون یکی می گفت اگه یه انقلابی واقعی وجود داشت اونم مرادعلی بود. یکی می گفت عاشق حضور در کمیته استقبال از امام بود و یه جا بند نمی شد و یکی هم می گفت با اینکه سواد نداشت ولی حافظه خیلی قوی داشت و اگه کسی با ایشون مشاعره می کرد حتماً مغلوب می شد حتی اگه با سواد بود.
بعد از حرفای دوستان علی آقا ادامه داد: همونطور که عموم گفت شهید سه شب در میدان آزادی تهران خوابیده بود و برای مردمی که به استقبال امام رفته بودند مواد غذایی تهیه می کرد و به تهران می برد. تو همین جا همسر شهید وارد بحث شد و گفت: یک روز از مدرسه به بچه ها پسته و موز داده بودن، تا شهید اینها رو دید از من گرفت و به پشت بام انداخت گفت مرده شور شاه و نونشو ببرم، خودم کشاورزی میکنم و خرجتون رو میدم.
همسر شهید ادامه داد: این سه ماه آخر خیلی مشغول کارهای انقلاب شده بود. چندباری شده بود که با هم به قم و تهران برای راهپیمایی رفتیم.
یک روز که برگشت دیدم لباس هاش خونیه. پرسیدم چی شده، گفت خوردم زمین. وقتی که لباس هاش رو عوض می کرد فهمیدم که عناصر شاه ایشونو مورد ضرب و شتم قرار دادن.
خیلی دلسوز و با محبت بود، اگه غذایی پخته می شد که بوش همه جا رو میگرفت مقداری از اونو به همسایه ها میداد. اصلا به فکر پول و مال دنیا نبود و دست به خیر داشت. با اینکه وضع ما هم خوب نبود با این حال از چیزی که تو خونه داشتیم به نیازمندان هم کمک میکرد.
ادامه داد: یه روز به شهید گفتم دیگه نرو یکمی هم به ما برس، که جواب داد خانم دل من مثل کبوتر پر میزنه برای رفتن، به آینه اشاره ای کرد و گفت دل من مثل آینه برق می زنه ولی نمیدونم چرا شهید نمیشم.
با توجه به این که خودش قادر به خوندن و نوشتن نبود و عاشق شنیدن صدای قرآن بود هر وقت که قرآن میخوندم میگفت خانم بلند بخون تا منم بشنوم.
برادر خانم شهید که دوست و همرزم شهید هم بود ادامه داد: با توجه به اینکه در اون زمان فقط در شهر زاویه راهپیمایی بود، من و شهید و بقیه دوستان برای ارشاد مردم شهرها و روستاهای همجوار میرفتیم و گاهی با برخورد تند مخالفان مواجه می شدیم به طوریکه یه روز شخصی به ما گفت که نیروهای گارد شاهنشاهی اسلحه دارن و شما دربرابر اونا کاری نمی تونید بکنید که در آن وقت شهید چوب دستی که کنارش بود رو بلند کرد و گفت ما هم با همین چوب دستی حساب اونا رو میرسیم. در همین بین اقای وکیلی گفت: شهید عجیب عاشق امام حسین بود، زنجیر زدنش تو عزادارها نمونه بود و علی آقا پسر شهید گفت اصلاً یه زنجیر مخصوص خودش داشت که خیلی سنگین بود. در این بین آقای آتش پیکر گفت: در یکی از روزها که هیئت دراومده بود، من خسته بودم و آروم زنجیر میزدم که شهید کنار من اومد و گفت: چرا آروم زنجیر میزنی؟ گفتم خسته ام. گفت: آدم تو راه امام حسین که خسته نمیشه. محکم زنجیر بزن. واقعا عاشق امام حسین بود.
همین جا بود که همسر شهید گفت: از 10 روز قبل محرم تا 10 روز بعد صفر لباس سیاه تنش بود و هر سال یه قربونی نذر امام حسین می کرد و می گفت خودم و خانواده ام فدای امام حسین.
و بالاخره روز 21 بهمن 57 فرا رسید،روزی که تلخی آن برای همیشه به کام خانواده شهید قره شیخ لو ماند.
شب پیروزی انقلاب که فرا رسید شایع شده بود که رژیم شاه قراره از کرمانشاه نیروهای ارتش رو از طریق مسیر همدان-تهران به تهران اعزام کنه. آیت الله طالقانی هم با توجه به این مطلب از مردم خواسته بود تا جاده ها رو ببندند که امکان اعزام ارتش به تهران نباشد و با توجه به این که زاویه هم در مسیر بود باید مردم زاویه نیز این کار رو انجام میدادند.
همسر شهید گفت: روز حادثه وقتی شهید برای آخرین بار از من خداحافظی می کرد دختر کوچیکم تو بغلم بود، شهید دخترمون رو از من گرفت و بغل کرد و بعدش گفت: خانم من این دخترو خیلی دوست دارم ولی حیف که یتیم می مونه. خانم من از تو دکتر و مهندس نمیخوام، من ازت میخوام بچه های منو اهل نماز و قرآن تربیت کنی. بعد دخترو به من داد و رفت. بعد از رفتنش فهیمدم که سفارش منو به همسایه ها کرده و گفته با توجه به این که من باردارم هوای منو داشته باشن.
آقای وکیلی شروع به صحبت کرد و گفت: در مسجد با هم بودیم، بعد از خوندن نماز فهمیدم که شایعه حقیقت داره، آقای موسوی از مردم برای بستن راه به روی رژیم شاه درخواست نیرو می کرد. ما بدون فوت وقت با برادرانی که قبلا برای امنیت شهر و روستاهای هم جوار همکاری داشتیم به سمت کمیته رفتیم. اونجا وسایل مورد نیاز رو به همراه بازو بندهای مخصوصی که از کمیته انتظامات به افراد ویژه داده شده بود برداشتیم. شهید عجله زیادی برای رفتن داشت و با آرنج به پشت من می زد و می گفت بازوبند منو سریع ببند میخوام برم. انگار شهید میدونست چه حادثه ای منتظرشه. صحبت که از بازوبند شد همسر شهید گفت: روزی یکی از همسایه ها با کنایه به مرادعلی گفته بود این چیه به بازوت بستی نکنه طلاست و مرادعلی هم گفته بود این بازوبند از طلا هم برای من با ارزش تره. بعد آقای وکیلی ادامه داد: بازوبند رو به بازوش بستم و به سمت جاده اصلی و پل روبروی کارخانه پرنیک حرکت کردیم. اونجا تو فاصله چند متر به چند متر خاکریز زده بودیم و ماشین ها رو هدایت می کردیم تا جلوتر بقیه دوستان روی ماشین های عبوری بازرسی داشته باشند.
دیگر لحظات آخر عمر مرادعلی بود. اون یکی یکی ماشین ها رو بازرسی می کرد، یکدفعه یک ماشین سواری که حامل سرباز هم بود با سرعت از کنار ما عبور کرد و به فرمان ایست ما توجه نکرد، مرادعلی که در فاصله 50 متری ما بود به وسط جاده اومد و با چوب دستی که تو دستش داشت می خواست مانع عبور ماشین بشه ولی سواری توجهی به حضور ایشون نکرد و با سرعت زد بهش و اونو به سمت دیگهء جاده پرتاب کرد من در این حال صدای فریاد شهید رو شنیدم و به سرعت خودمو به کنارش رسوندم، با دیدن حال بد مرادعلی سریعا اونو به سمت بیمارستان شهید مدرس ساوه اعزام کردیم.
در اینجا یکی از بچه ها از همسر شهید پرسید چه کسی خبر شهادت همسرتون رو به شما خبر داد؟
ایشون گفت: اون شب مادرشوهرم اومد و سراغ مرادعلی رو از من گرفت، من گفتم هنوز نیومده، همین موقع بود که پدرشوهرم اومد و گفت: حمزه علی رو زدن، من که فهمیدم به خاطر من اسم حمزه علی رو اورد گفتم: حمزه علی نه، حتما واسه مرادعلی یه اتفاقی افتاده و سراسیمه به سمت محل حادثه تو اون شب تاریک رفتم. وقتی رسیدم دیدم اونو به بیمارستان منتقل کردن.
همسر شهید مکثی کرد و اینطور ادامه داد: بعد از این اتفاق مرادعلی تا دو روز نفس داشت ولی بالاخره روز 23 بهمن خبر شهادتشو به ما دادن.
در این جا بود که برادر خانم شهید گفت: اگه مرادعلی در انقلاب شهید نمیشد حتماً در دوران دفاع مقدس شهید می شد.
شهید مرادعلی به ماردش وصیت کرده بود که نام فرزندی که در را ه دارد را اگر پسر بود روح الله بگذارد، خداوند روح الله را به عاشق روح الله عطا کرد.
- ۹۳/۱۲/۲۸